چکیده :نیمهشب، چیزی فکرم را به هم
ریخته است. به ستار بهشتی فکر میکنم. جوان وبلاگنویسی که دستگیر شده،
هفتهشت روز بازداشت بوده، و میگویند آنقدر شکنجه شده که مُرده است. دارم
به دستهای آن مرد فکر میکنم، به دستهای پلیس فتا. دارم فکر میکنم
چهجوری هر شب، سر صبر، با حوصله، مینشیند توی خانهاش، پیش زن و بچهاش.
بچهاش میگوید دفتر دیکتهام را ببین بابا، و آقای فتا پیش خودش میگوید
بگذار اول دستهایم را بشویم. بچه را سرگرم میکند و میگوید صبر کن، صبر
کن، آمدم. توی دستشویی، آنقدر صابون میزند و آنقدر دستش را زیر شیر آب
نگه میدارد که به خیال خودش ردّ خون از زیر ناخنش برود بیرون. ...
پریشب، دیروقت، نشستم و هفتهشت کیلو انار دان کردم. انارها قرمز، دانهدرشت، آبدار و یاقوتی بودند. آنقدر دان کردم تا خسته شدم، تا خوابم گرفت.
صبح، بیدار شدم. دیدم گوشهی ناخنهایم قرمز است. زیر ناخنمهایم سیاه شده. انگشت شَستم زرد شده بود، انگشت کوچکم پینه بسته بود. به خاطر انارها.
عصر، یکسره به ناخنها مشغول بودم. داشتم ردّ انارها را از زیر ناخنها میکشیدم بیرون. قرمزیِ ناخنها کلافهام کرده بود. ناخنهای قرمز، شده بودند موی دماغم. آینهی دق. میترسیدم کسی ببیند، بگوید چرا انگشتهایت این رنگی شده. میترسیدم پاک نشود و بماند.
حالا، نیمهشب، چیزی فکرم را به هم ریخته است. به ستار بهشتی فکر میکنم. جوان وبلاگنویسی که دستگیر شده، هفتهشت روز بازداشت بوده، و میگویند آنقدر شکنجه شده که مُرده است. دارم به دستهای آن مرد فکر میکنم، به دستهای پلیس فتا. دارم فکر میکنم چهجوری هر شب، سر صبر، با حوصله، مینشیند توی خانهاش، پیش زن و بچهاش. بچهاش میگوید دفتر دیکتهام را ببین بابا، و آقای فتا پیش خودش میگوید بگذار اول دستهایم را بشویم. بچه را سرگرم میکند و میگوید صبر کن، صبر کن، آمدم. توی دستشویی، آنقدر صابون میزند و آنقدر دستش را زیر شیر آب نگه میدارد که به خیال خودش ردّ خون از زیر ناخنش برود بیرون. کارهای روزانهاش را مرور میکند: «خب، زنگ هم زدم به ننهبابایش، گفتم بروید قبر بخرید. بیایید جنازه را بردارید ببرید. گفتم؟ آره. آره. گفتم.» زل میزند توی آینه، به خودش، بعد به دستهایش، هی میسابد. میسابد؛ خونی که دَلمه بسته زیر ناخنش، خونی که خشک شده گوشهی انگشتهایش. خون متهم، خون مقتول، خون انسان.
خون مظلوم؟ با هفت دریا هم پاک نمیشود. به جایش درختی سبز میشود. چه خوش میگفت مکماهونِ «سووشون»، وقتی جسد یوسف را آوردند و شبانه به خاک سپردند. چه خوش نوشت برای زری، که «گریه نکن خواهرم، در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی، سحر را ندیدی؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر